

حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام، و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینةالنبی از همه جا غریبتر است؟
خطاب ما اینجا با عاشقان است، و با درد آشنایان، که این حکایت را دیگر، هر دلی تاب شنیدن ندارد. ای اشک مهلتی، تا بازگویم حکایتی را که قرنهاست در سینهام مستور مانده است، و درد آشنایی نیافتهام، که این راز سر به مُهر را با او زمزمه کنم.
هر چند که بر پیکر ما تاخته اید
از جمجمه های ما بنا ساخته اید
هر چند زخون پهلوانان اینک
دیریست به ضرب سکه پرداخته اید
هر چند که از ، رگ رگِ بریده ما
زنجیر طلا به گردن انداخته اید
هر چند که در باغ شقایق هامان
چونان علف هرز قد افراخته اید
غم نیست اگر به اشک ما طعنه زنید
تاریخ قبیله را چو نشناخته اید
اما به همان که رفت و نامد خبرش
سوگند که ای دوزخیان باخته اید

نظرات شما عزیزان:
|